اهل دریا هستم....دل من دریاییست.....در پی صدق و صفا می آیم...

شنبه: همون لحظه اي كه وارد دانشگاه شدم متوجه نگاه سنگينش شدم.هر جا كه ميرفتم اونو ميديدم.يكبار كه از جلوي هم دراومديم نزديك بود به هم بخوريم، گفت:«ببخشيد» من كه ميدونم منظورش چي بود.تازه ساعت 9:30 هم كه داشتم بورد رو ميخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد كرد.آره دقيقا ميدونم منظورش چيه…… اون ميخواد زن من بشه.
بچه ها ميگفتن اسمش مريمه.از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون،تصميم گرفتم باهاش ازدواج كنم.


يكشنبه: امروز ساعت 9 به دانشگاه رفتم،موقع رفتن تو اتوبوس يه خانومي كه پشت سرم نشسته بود به من گفت:«ببخشيد آقا ميشه شيشه پنجره تون رو ببندين؟» من كه ميدونم منظورش چي بود.اسمش رو ميدونستم ، اسمش نرگسه
از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون،تصميم گرفتم با نرگس هم ازدواج كنم.


دوشنبه: امروز به محض اينكه وارد دانشگاه شدم رفتم سر كلاس.بعد از كلاس ، مينا يكي از همكلاسيهام جزوه منو ازم خواست.من كه ميدونم منظورش چي بود ، حتما مينا هم علاقه داره با من ازدواج كنه.
راستيتش منم از مينا بدم نمياد،از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون،تصميم گرفتم با مينا هم ازدواج كنم.


سه شنبه: امروز اصلا روز خوبي نبود.نه از مريم خبري بود،نه از نرگس،نه از مينا.فقط يكي از من پرسيد:«آقا ببخشيد امور دانشجويي كجاست؟»من كه ميدونم منظورش چيه؛ ولي تصميم نگرفتم باهاش ازدواج كنم چون كيفش قرمز رنگ بود،احتمالا پرسپوليسيه.وقتي جريان رو به دوستم گفتم به من گفت:«اي بابا!بد بخت منظوري نداشته» ولي من ميدونم رفيقم به من حسوديش ميشه.
حالا به كوري چشم دوستم هم كه شده هرجور شده با اين يكي هم ازدواج ميكنم.


چهارشنبه: امروز وقتي در حيات دانشگاه قدم مي زدم متوجه شدم يك سري دانشجو از يك دانشگاه ديگه به دانشگاه ما اومدن.يكي از خانم هاي دانشجو از من پرسيد:«ببخشيد آقا!سلف دانشگاه كجاست؟» من كه ميدونم منظورش چيه‌ ؛ اما تو كار درستي خودم موندم كه چطور اين هم به من علاقه پيدا كرده.حيف اسمش را نفهميدم.
راستيتش از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون،تصميم گرفتم هر طور شده پيداش كنم و باهاش ازدواج كنم،طفلكي داره از عشق من پير ميشه.


پنج شنبه: يكي از دوستهاي همكلاسيم بنام محمود منو به كافي شاپ دعوت كرد.من كه ميدونستم منظورش از اين نوشابه خريدن چيه!مي خواد كه من بي خيال مينا بشم.
راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون،عمراً قبول كنم.


جمعه: امروز صبح در خواب شيريني بودم كه داشتم خواب عروسي بزرگ خودم رو مي ديدم.عجب شكوه و عظمتي بود داشتم انگشتم رو توي كاسه عسل فرو ميكردم كه… مادرم يكهو از خواب بيدارم كرد و گفت برم چند تا نون بگيرم.وقتي تو صف نانوايي بودم دختر خانمي از من پرسيد:«ببخشيد آقا صف پنج تايي ها كودومه؟»من كه ميدونم منظورش چي بود،اما عمراً باهاش ازدواج كنم.
راستيتش از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون،من از دختري كه به نانوايي بياد خيلي خوشم نميآد.


شنبه: امروز صبح زود از خواب بيدار شدم،صبحونه رو خوردم و اومدم كه راه بيفتم مادرم گفت:«نمي خواد بري دانشگاه،امروز جواب نوار مغزت آماده است،برو از بيمارستان بگير.
راستيتش از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون،مردم ميگن من مشكل رواني دارم.
وقتي به بيمارستان رسيدم و از خانم مسئول آزمايشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم ، به من گفت:«آقا لطفا چند دقيقه صبر كنيد»من كه ميدونستم منظورش چيه….

+ شيرجه زده شده در  شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷ساعت 11:49  توسط .Dolfin.  |