|
|
|
|
|
زندگی هیجان انگیز من – یک روز با آغاز و پایانی خوب – تکنیک کبری! پنجشنبه من سرشار از هیجان بود! یک روز خوب که با ماجرایی واقعا جالب به پایان رسید! و اگه این پایان نبود روزم افتضاح میشد. شب هفت یکی از اقوام خوبمون بود. به یاسی زنگ زدم گفتم مراسم 3 تا 4.30 هست. تو 2.5 حاضر باش میام دنبالت. رفتم و بعد از طی کلی ترافیک رسیدم سر خ. شکوفه و تا 4-3.5 وایسادم و بالاخره اومد. اونم با شال سفید! بعد گفتم چرا انقدر معطل کردی؟ مراسم تموم شد! گفت مگه تو میخوای بری مسجد؟ گفتم خسته نباشی! پس من واسه چی به تو گفتم ختم 4.5-3 هست و من 2.5 میام دنبالت؟ خلاصه قبول نکرد که خودش گیج زده! گفت تلافیشو در میارم سرت اونم چه در آوردنی! و گفت من فکر کردم تو نمیخوای بری مسجد جاش میخوای بیای با هم بریم سینما! (جل الخالق آدم مراسم فامیلش باشه و نره، جاش بره بیرون؟؟ کی دیده؟؟).... بعد گفت بریم دنبال هلیا که سر کوکاکولاست. رفیتم 4 راه کوکاکولا. جا نبود و دوبله وایسادم. بعد زنگ زدیم بهش. گفت من تو کافی نتم دارم فایل آپلود میکنم و سه سوته میام! من نگاه کردم دیدم ساعت 4.10 هست. گفتم یاسی دیگه نمیرسیم! همش ده دیقه از مراسم مونده. همه رفتن، من نرم بد میشه. بگو بر میگردیم میام دنبالت....و بای بای هلیا!.... خلاصه با رانندگی شوماخری من رفتیم مسجد. یاسی همش میترسید ولی من بهش اطمینان دادم که زنده میرسونمش و فعلا واسه بهشت رفتن عجله ای ندارم! یاسی حاضر نمیشد بیاد تو میگفت شالم سفیده بده. گفتم حالا چرا سفید پوشیدی؟ گفت با هلیا ست کردم، گفتم اشتباه کردی دیگه جفتتون باید با من ست میکردین!!! بعد از اتمام مراسم مسجد که انقدر منو معطل کرد که به 10 دیقه آخرش رسیدیم! با دوستم (که از خواننده های وبلاگ هم هست!....شجاعتو داری؟ از چهار راه کوکاکولا که رد شدیم همکلاسی یاسی «هلیا» سر چهار راه وایساده بود! دقیقا سر چهار راه، نه یه قدم عقب نه نیم متر جلو! رفتیم رسیدیم بهش و من که همش تو فکر این بود که سریع راه بیفتیم که ترافیک نشه چون چراغ هم تازه سبز شده بود. حالا این در عقب باز نمیشد که سوار بشه! حقش بود! یهو نگاه کردم دیدم افسر داره جریمه م میکنه......آییییی! رفتم جلوتر و بالاخره خودم مجبور شدم عین آدامس کش بیام تا بتونم در عقبو باز کنم، این یاسی که انقدر ریسه میرفت نمیتونست درو باز کنه. خلاصه رفتیمو بعد از چند تا کوچه پسکوچه پارک کردمو رفتیم خرید! اونم چه خریدی! از ساعت 5 تا 7! تازه مغازه مورد نظر بسته بود!....من یه پالتوی شیک پسندیدم که تو کل کارای اون طرفا تک بود. یخورده که راه رفتیم اینا ته دلشون خالی شد گشنه شون شد! رفتیم سر یه کوچه که دو تا مغازه روبروی هم ذرت مکزیکی میفروختن. یکیشون خلوت و بدون هیچ مشتری و اون یکی حسابی شلوغ. بچه هه اصرار کرد که از خلوته خرید کنیم ولی از اونجایی که بچه خیر و صلاح خودشو نمیدونه!، من به عنوان پیشآهنگ حکم بر خرید از مغازه شلوغو دادمو گفتم: این که میبینید سرش شلوغه چون به نمازش اهمیت میده. و یه نمونه رو که قبلا دیده بودم واسه یاسی تعریف کردم. ما تقریبا آخرین مشتری بودیم که بهش رسیدگی شد و برای دومین بار در عمرم ذرت مکزیکی رو با سس غیر قرمز خوردم که البته مزه خاصی میداد. من کنار نشسته بودم و یاسی وسط و بعدم اون دوستش. یهو یاسی بهم زد که: حرفت درست در اومد! نیگاش کردم دیدم خیلی کف کرده و داره مغازه رو نشون میده....برگشتم و از پشت ویترین مغازه دیدم پسره سجاده شو پهن کرده داره نماز اول وقتشو میخونه!...... یکی از بچه ها آمادگی ازدواج پیدا کرد. و یکی دیگه از بچه ها هم دوباره رفت بهونه جور کرد ذرت مکزیکی خرید. من گفتم بریم تا این همه پولاشو به باد نداده سر نماز پسره! بعد رفتیمو از مغازه نشون شده که باز شده بود این دختره مانتوشو خرید....اونم چجوری!......انقدر ریسه میرفت که نمیتونست دستشو بکنه تو آستین!!! آخر من باهاش رفتم تو اتاق پرو و بهش گفتم انقدر نخند شل میشی! و دستشو کردم تو آستینش! خدایی خودمم خندم گرفته بود ولی برای پیشگیری از شل شدگی بالاخره یکی رو که هلیا قبلا پسندیده بود و خریده بود و رنگشم نشون کرده بود، یاسیم خرید! وقتی یاسی مانتوئه رو تنش کرده بود از دیدن خودش تو آینه مغازه انقدر لذت برده بود که فروشنده رو هم صدا کرد بیاد ببیندش اونم هض کنه! هلیا بهونه آورد که شوهرم خونه رام نمیده و از این دری وریا (ایشششش.......کامی که بدون اجازه من هوا هم نمیخوره!) رفتیم برسونیمش. سر کوچه شون گیر داد که برام بازی موبایل بریز. زدم کنار که واسش بازی بلوتوث کنم. بماند که جا پارک نبود و جلو هر پارکینگی وایمیستادیم صاحبش عین جن در میود. خلاصه نبش یه خیابون اصلی جا پیدا کردمو زدم کنار. گوشیمو در آوردم که یهو دیدم ماشین داره حرکت میکنه و پس پس میره. هلیای اسگل چرمنگ ترمز دستی رو خوابونده بود رسیدیم در خونه هلیا. مگه پیاده میشد؟ آویزون ما شده بود. هی منو یاسی خدافظی میکردم این نمیرفت پایین. آخرشم در اومد که آره گذاشتمت سر کارو نامزد ندارم (خب به من چه، منم نامزد ندارم! فکر میکنه هنر کرده نامزد نداره!) دو تا خبیث ها سر من ساده رو کلاه گذاشته بودن خب شما هم جای من بودی یه دختر چادری 19-20 ساله اصلاح کرده و زیر ابرو برداشته و آرایش کرده با یه حلقه تو دست می دیدی که از نامزدش حرف میزنه و بدتر پیشنهاد شال سفیدم مال اون بوده، شما چه فکری میکردی؟ خلاصه این هی بهونه میورد اون بازیه رو برام نفرستادی من نمیرم!(گوشی منم N82 هست و فایل جاوا رو سند نمیکنه! گوشیم 66 مگ، ست آپ بازیای جاوا توش بود اینم داشت میسوخت که نمیتونست بگیره! حالا میگم واستون... تازه رفتیم سر اصل ماجرا!: از چهارراه کوکا انداختم تو پیروزی....و چقدر از این خیابونه خوشم نمیاد! خیلی شلوغه. چراغ سبز میشه تازه عابرا راه میفتن! نمونه تاریخیشم همین یاسی خودمونه که اتفاقا تو وبلاگشم اعتراف کرده!.....موتور سواراشم که غوغان! من که از آلودگی صوتی بدم میاد و به قول بعضیا میگن: « تو ماشینت بوق نداره!» انقدر تو این پیروزی بوق زدم که حسابش از دستم در رفت! چراغ سبز شد...72 ثانیه وقت بود. و ما هم ماشین اول. تا اومدیم برم یه اتوبوس پیچید جلو. تا اتوبوس بره تایمر سبز شد 22....تو لاین سبقت بودم که بتونم دور برگردون بزنم. به محض اینکه اتوبوس رفت عابران غیر محترم اومدن وسط خیابون.... منم که اینجور مواقع یخورده بی ادب میشم یه چیز کوچولو هواله شون کردم! و خلاصه راه افتادم. اما چه راه افتادنی! به محض اینکه لاستیکمون به اون طرف چهار راه رسید. یه تاکسی پراید نقره ای تو لاین سبقت بود و نمیرفت. من و یاسی گرم گفتگو در مورد خوشه های یارانهای دولت بودیم و من اولش زیاد حواسم نبود. اما بعد دیدم یارو راه نمیره.....چند تا بوق زدمو گفتم آقا برو.......نرفت و داشت تو آینه عقبو نگاه میکرد.......چند تا بوق دیگه زدم. یه تکون خورد و نیم متر رفت جلو......من نمیدونم اینکه مسافر سوار نمیکرد چرا تو لاین سبقت وایساده بود؟ تو لاین سبقت سرعت کم رفتنم جرمه چه برسه به وایسادن. خلاصه دیدم راه نمیره انداختم تو لاین وسط و رفتم. یکم سرعت گرفته بودیم و میخواستم برم تو لاین سبقت که بتونم از دوربرگردون استفاده کنم..... یارو هم پا به پای من میومد..... انگار فهمیده بود میخوام برم تو لاین سبقت و میخواست نذاره.......و راه نمیداد که ازش سبقت بگیرم.......هر چی من سرعتمو زیاد میکردم که بتونم ازش فاصله مناسبو بگیرمو جلو بیفتم که بتونم برم تو دور برگردون، اونم به همون اندازه سرعتشو زیاد میکرد......دیگه داشت کفر ابلیسم در میومد تکنیک کبری به طرز ماهرانه ای بدون اینکه از قبل نقشه شو طرح ریزی کرده باشم، به یه نوع دیگه ای پیاده شد! فکر کنم تکنیک جدیدی شده و شاید احتیاج به یه اسم خاص داشته باشه!...... فکر نمیکردم تکنیکه به کار یاد، اونم از پهلو، اونم بدون اینکه واقعا بخوام.....ولی شد! ناگهان عقب ماشین با تکون و صدای برخورد شدیدی تکون خورد..... مثل شکستن چیزی..... ابعاد برخورد بیشتر از اونی بود که انتظار داشتم..... میدونستم سپرها ممکنه به هم ساییده بشن اما این تکون تا ته سپرها رو شامل میشد...... نمیدونم یارو اون پشت چه غلطی کرد که اونطور خوردیم بهم، فکر کنم سر ماشینو کج کرده بود که راه منو بند بیاره....... یاسی گفت: زدی بهش؟ گفتم آره پس چی؟!..... ولی بغضم گرفته بود و نگران بودم که ماشین نازنینم بلایی سرش اومده باشه یارو رسید و با دودست محکم و مسلسل وار کوبید رو شیشه. ترسیدم شیشه تو صورتم خورد بشه. شیشه رو دادم پایین. دادش در اومد که آی من خسارت میخوام!!!؟!!! بیا ببین چیکار کردی. گفتم: آقا اگه زنگ بزنم افسر بیاد تو رو مقصر میدونه ها، آخه از عقب زدی. آروم شد و مطمئن به خود گفت: باشه عیب نداره بگو افسر بیاد. من اهمیت ندادم......تو فکر رسوندن یاسی و دیر نرسیدن خودم بودم..... یه پژوی دودی اومد کنار ماشین ما وایساد و شیشه رو داد پایینو بلند گفت: آقا خسارت میخوام چیه؟ مزاحم شدی، خانوم برو من خسارتشو میدم!.....من همینجور نگاش کردم...... دستشو تکون داد و تکرار کرد: خانوم برو، خانوم برو!..... و من رفتم...... پژوییه خیلی با معرفت بود تا جایی که میتونست اسکورتمون میکرد که تاکسیه نتونه بیاد کنارمون!..... یاسیم که خیلی ذوق کرده بود دست میزد و منو تشویق میکرد و میگفت (اسمم) ی ؟؟؟/ تو قهرمان مایی و از این شعرا!.....و میگفت حتما راجع به این قضیه تو وبلاگت یه پست برو!!!(که دارم میام!) منم با مسخره بازی میگفتم نه من نماز ظهرمو خوندم هیچی نمیشه! اون گفت: پس چرا اینجوری شد؟ گفتم:آخه هنوز نماز شبمو نخوندم که!..... از لاین سبقت تند میرفتم و انقدر تند که وقت نمیکردم برم تو دور برگردون.....خودمم از اون سرعت بالا تو یه خیابون شلوغ هول برم داشت...... هیچ کودوم نفهمیدیم کی پژوییه راهش عوض شد و رفت. خیابونی که میخواستمو رد کرده بودم و دیگه داشتیم به میدون شهدا میرسیدیم!!! سرعتو کم کردم که دورمو عوض کنم که یهو پیچید جلومو راهو بست.عصبانی شدم. یارو اذیت کرده بود و تازه طلبکارم بود......با همون حال به یاسی گفتم گوشیمو بده. زدم به 110! اشغال بود.... یهو یارو داد زد: بیا اینم افسر!..... بعد دست افسره رو کشوند برد ماشینشو نشون داد و با داد و بیداد گفت: آقا ببین چیکار کرده، ماشینمو داغون کرده! تو خیابون جلوی من لایی میکشید!!! مسافرای یارو که یه زن و مرد بودن اومدن به من گفتن: خیلی کارت خطرناک بود خانوم چرا لایی کشیدی! ما عجله داشتیم، تو مقصری!.... گفتم: اون موقع که مزاحم میشد اون مقصر نبود حالا من مقصرم؟... پیاده شدم و به افسر گفتم: آقا این جلوی من بود هی میرفت هی وای میستاد هی میرفت هی وایمیستاد. – و نمیذاشت من برم - من اومدم ازش سبقت بگیرم بیام تو لاین سبقت، خوردیم بهم.....خدارو شکر که یارو حالیش شد چون تو اون موقعیت بهتر نتونستم بگم که بهم راه نمیداده و اینا.....رفتم عقب ماشینو دیدم.....تا جایی که چشم کار میکرد طوریش نشده بود! واسه اطمینان دستمو رو سپر عقب کشیدم..... خدا رو شکر! دو تا موتوری از اون لاین داد کشیدن مقصره، مقصره! منو میگفتن! منم خودمو درگیر نکردم.... یه نگاه به افسره کردم که یعنی بفهم! من از عقب صدمه دیده باشم مقصره خود تاکسیه س! که فهمید و به تاکسیرانه که داشت براش اراجیف میبافت گفت: آقا بیا برو واسه این چیزا الکی ترافیک راه ننداز!..... مرده یه لحظه درموند و داد کشید: خیلی بی شعوری!......منم داد زدم!: بی شعور هفت جد و آبادته یه کاری نکن دهنمو باز کنم هر چی لیاقتته بارت کنم ها!...... سوار شد و سوار شدم و رفتیم. دیگه قشنگ رسیده بودیم به میدون شهدا..... ای تو روحش که راه منو دور کرد!
تو ماشین بحثمون شده بود این جریان و من خیلی کیف می کردم که تونسته بودم حرفمو عملی کنم و داغ این قد بازی درآوردنو به دل یارو بذارم!...... گفتم هیچی میگفت خسارت میخوامو لایی کشیده! افسره م یه نگاه کرد به منو باورش نشد که من لایی کشیده باشم! خداییم یه جورایی لایی کشیده بودما چون بدون اینکه راهنما بزنم پیچیدم جلوش! هواسم به بغلم بود و میدیدم هر جا که میرم تاکسیه پا به پای من از بغل میاد. تو فکر بود و حواسش به ماشینای جلویی بود و انگار داشت نقشه می کشید.... یه لحظه برگشت پهلو رو نگاه کرد.... من نگامو برگردوندمو خندیدم. تو دلم گفتم: اگه فکر کردی میتونی تکنیکمو سر خودم پیاده کنی کور خوندی! رسیدیم سر شکوفه و عجیب اینکه خیابون خلوت شده بود. زدم کنار.دوست داشتم بیشتر در مورد این جریان حرف بزنیم چون کلی سر شبی رو جبران کرده بود. احساس میکردم فشارم افتاده! هیجان داشتم!.... صحبت که میکردیم گفتم: حالا نکنه من مقصر باشم؟...... یخورده فکر کردمو گفتم: عیب نداره براش صد تومن صدقه میدم!..... یاسی زبل شد و منظورمو فهمید! خندیدو گفت: وای میخواد رد مظالم بده!.....بازم رفت رو دور ریسه! رفتم خونه فامیلمون. علی دم در بود ازش خواستم بیاد اونم چک کنه! میدونستم دهنش ممکنه بلقه اما اهمیت نمیدادم. چون میدونستم چشم خوردم که تو این چند روزه خودم با ماشین اومدمو رفتم. دخترا و زنای فامیل بابام تقریبا همشون بی عرضن! آخه اکثرا خیلی سال جلوتر از من گواهینامه گرفتن ولی هنوزم آویزون یکی دیگه ن. هر چند که من نهضتو راه انداختم و سومی هم داره راه میفته ولی موندن تا مثل من راه بیفتن! (میترسم خوب راه بیفتم، بابام واسم نقشه های چالوسی بکشه!خودم کارتینگ بانوانو ترجیح میدم!) علی چراق قوه انداخت، بدنه ماشین کاملا سالم بود! جریانو نصفه نیمه تعریف کردمو نگفتم مزاحم شده و اینا، فقط گفتم یارو از پشت زده! علی مسخره بازی درآورد.....اخلاقشه دیگه!.... به یاسی مسیج زدم: در چه حالی؟ من که در یه حال باحال (-;، جواب داد: منم میزدم ماشین ملت رو له میکردم و هیچی بهم نمیگفتن حال میکردم!(-; آخر شب یکی از عموهام تا جلوی ماشین بدرقه مون کرد و من جریانو خلاصه گفتمو گفت نه تو مقصر نیستی چون اون از عقب زده!.....عمو بزرگمم که تنها مونده بود با ما اومد.....وقتی رفتیم خونه جلوی در پارک کردمو چراغ روشنایی خونه خودمون که تو کوچه، جلوی در رو روشن میکردو زدم. تو نور ضعیفش دیدم که سپر چند تا ترک کوچولو برداشته و 2-3 تا از ترکها به هم رسیده بودن و یک سانت در 3-4 سانت سپر شکسته بود ولی جدا نشده بود.....آخ کاشکی وایمیستادم افسر بیاد حال یارو رو بگیرم! هم خسارت میگرفتم هم میفرستادمش منکرات و اینا!.... * * * * * * * * * شب که جریانو کامل تو خونه تعریف کردم مامانم گفت: این یارو ماشینش قبلا یه چیزی شده بوده، میخواسته انگل بشه بندازه گردن تو یه خسارتی از تو بگیره وگرنه وقتی به هم میخوردین ماشین توئم باید یه چیزیش میشد. بابام گفت: این تو رو نشون کرده بوده دیده دختری پیش خودش گفته یه چیزی از این میگیرمو میرم من گفتم: آخه من بهش گفتم افسرم بیاد میگه تو از عقب زدی مقصری، بازم گفت باشه عیب نداره زنگ بزن افسر بیاد. بابام گفت: خب قبول کرده گفته تا افسر بیاد می ترسونمش یه 50 تومن - یه چیزی - ازش میگیرم بعد میگم برو! گفتم: پس افسره گفت آقا ارزش نداره ترافیک راه بندازی، یعنی زیرسیبیلی رد کرده بوده؟! بابام بهش برخورد! گفت: نه مگه افسره پسر خالت بوده که زیر سیبیلی رد کنه بگه عیب نداره! به یاسی مسیج دادم که: دیدی من مقصر نبودم؟! از منابع موثق استعلام شد و همه بر بیگناهی من شهادت دادند! امشب می توانم با وجدانی آسوده بخوابم.... اسفند دود کردم، حسابی جرقه پر میزد، چقدر چشم خورده بودم! به قول بابام دیگه چشمشون ترکید! بعد که سر دلم سبک شد فکر کردم: وای خدا رحم کرده، اگه اون موقع که با سرعت تو لاین سبقت میرفتم که یارو رو بپیچونم اگه یه عابر سر به هوا یهو میومد جلوم چی میشد؟ میشد نور علی نور! و چه خوب که تکنیکه از بغل پیاده شد! چون اگه من پشتش میبودم و راه پیدا نمیکردم که برم تو لاین وسط و میخواستم مثلا از عقب تکنیک بریزم حتما ماشین یارو چپ میشد و ممکن بود خون یکی (شایدم چند تا) این وسط بیفته گردنم و دیگه جبران شدنی نباشه............اگه جلو هم بودم که دیگه تکلیف روشنه! تو فکرم: شاید تاکسیه از مسافراش کرایه اضافی و به ناحق میگرفته و من وسیله شدم تا مجازات بشه! و چون من وسیله بودم خودم این وسط جوجه کباب نشدم و خدا خودش هوای مامورشو داشته! آخ آخ.......اونشب نمازم قضا شد!
|
||
|
+
شيرجه زده شده در شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۸ساعت 22:9 توسط .Dolfin.
|
|
||